جذام که آمد محیا دست داشت، پا داشت…جذام که رفت، انگشتهای دست محیا را هم یکی درمیان با خودش برد، هر دو پایش را هم برد، از زانو…حالا محیا مقدسی سالهاست با یک جفت پای پروتزی سنگین این طرف و آن طرف میرود. خانه محیا، یک اتاق جمع و جور است پشت دیوار یکی دیگر از ساختمانهای شهرک جذامیها؛ ترو تمیز و مرتب. با این حال میگوید:« ببخشید اینجا جمع و جور نیست…کسی را ندارم…خودم هم چهار دست و پا این ور آن ور میروم،کارهایم را میکنم.»
محیا اهل شیروان است، همین نزدیکیهای مشهد. او هم از بچگی نشانکرده جذام است:« بچه بودم، کار میکردم، خمیر درست میکردم، نان میپختم، یک وقت دیدم دیگر دستهایم جان ندارد. بیحس شدند، گوسفند میدوشیدم دیدم دیگر نمیتوانم، بعد کمکم مریضتر شدم…دکترها گفتند جذام گرفتی…»
محیا را برادرش آورده بیمارستان هاشمی نژاد . چند سال پیش؟ یادش نیست… انگشتهای نداشتهاش را میآورد بالا یکییکی میشمارد؛ شاید ۶۰ سال ، شاید هم بیشتر… محیا شوهرش را هم همینجا در بیمارستان هاشمی نژاد دیده؛ مردی اهل خلخال که حالا ۲۰ سال است به رحمت خدا رفته.
بچه؟ نه ندارند…آه میکشد:« قسمت نشد بچه دار بشوم…قسمت تنهایی بود…»
این را که میگوید، تنهایی میآید و مینشیند کنارش ، دست میگذارد روی شانهاش، بغض میشود توی گلویش، اشک میشود توی چشمهایش:« ناشکر نیستم، این هم قسمت من بود… خدا خواست …به خواست خدا راضیام… »
محیا راضی است گله نمیکند اما دلش میخواهد حداقل یک جفت پای بهتر داشت برای بیرون رفتن؛ این پاها موقع راه رفتن خیلی اذیت میکنند:« اول پای چپم را در بیمارستان فردوسی قطع کردند، ۱۵ سال یک پا داشتم باز راحت بودم خودم میرفتم این طرف آن طرف، بعد پای راستم هم عفونت کرد، این یکی را در بیمارستان طالقانی قطع کردند. حالا عاجز شدم…با این کفشها اصلا نمیتوانم راه بروم… هر روز میایستم جلوی در خانه تا یکی از همسایهها رد بشود،بگویم اگر تا نانوایی میروی برای من هم نان بخر… »
درآمد؟ دارایی؟ چیز زیادی ندارد. باز هم دستهای بدون انگشتش را بالا میآورد، میشمرد:« ۳۰ تومان بهزیستی میدهد، ۴۵ تومان یارانه، هیچی هم از خودم ندارم…این اتاق هم مال شهرک است، بمیرم یکی دیگر میآید اینجا … » همین؟ همین!
متن از : مینا مولایی